گفت عينك سياهت را بردار ... دنيا پر از زيبايي هاست ... عينكم را برداشتم ... وحشت كردم از هياهوي رنگ ها ... عينكم را بدهيد ... ميخواهم به دنياي يك رنگ خودم پناه ببرم ...
خواب بودم ... كابوس ديدم ...از خواب پريدم ... خواستم به آغوشت پناه ببرم ...افسوس ... يادم رفته بود كه از نبودنت به خواب پناه برده ام ...
هي نفهم ... كاش قبل رفتنت مي فهميدي ...من قهر ميكردم كه دستمو محكم تر بگيري ... بلند تر بگي بمون ... نه اينكه شونه بالا بندازي و بگي هرطور راحتي ...نفهم كاش مي فهميدي...
آهاي... انقدر به خودت نگير بيچاره ... اگه ميبيني تنهام به خاطر عشق تو نيست ... آخه ميترسم همه مثل تو باشن نامرد،پست...
خدايا ... گفته بودي حق انتخاب دارم ... پس چرا ؟ چرا؟چرا انتخابم كنار يكي ديگه ست ؟خدايا تو هم آره ؟...
هر روز نبودنت را بر روي ديوار خط ميكشم ... اين ديوار لعنتي ديگر جايي براي خط زدن ندارد ... خوش به حالت ... خودت را راحت كرده اي ، يك خط كشيدي آن هم روي من ...
آنقدر مرا از خودش سرد كرد ...از عشقش ... كه به جاي دل بستن ، يخ بستم ...آهاي ،روي احساسم پا نگذاريد ... ليز مي خوريد ...